جدول جو
جدول جو

معنی تل ماک - جستجوی لغت در جدول جو

تل ماک
شیری که در دو سه روز اول پس از زاییدن دوشیده شود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تلیمان
تصویر تلیمان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از پهلوانان در زمان فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
(دِ)
پاکدل. که دلی پاک دارد. که قلبی صاف دارد. با دلی صافی. با ضمیر تابناک و دور از آلودگی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پهلوانی است ایرانی. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). پهلوان ایرانی در لشکر فریدون. (ناظم الاطباء). شاهزادۀ ایرانی به زمان فریدون. رجوع به فهرست ولف و حاشیۀ برهان چ معین شود:
چو شاه تلیمان و سرو یمن
به پیش سپاه اندرون رای زن.
فردوسی
یکی از نجبای سغد، به زمان کیخسرو. (فهرست ولف از حاشیۀ برهان چ معین). و در جای دیگر تورانی نیز گفته اند واﷲ اعلم. (برهان) (آنندراج) :
به سغد اندرون بود یک هفته بیش
تلیمان وخوزان همی رفت پیش.
فردوسی.
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گونه ای است از تیره کاکتوس ها که برحسب شکل به نامهای مختلف نامیده میشوند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 129)
لغت نامه دهخدا
(گِ مَ حَ ل لَ)
دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع در 30هزارگزی شمال باختری اندیمشک، کنار راه آهن تهران به اهواز. هوای آن گرم و دارای 200 تن سکنه است. آب آن از لولۀ راه آهن و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و کارگری راه آهن و صنایع دستی آنان قالیبافی میباشد. ساکنین از طایفۀ عشایر لر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
ده کوچکی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم، واقع در 67000گزی جنوب خاوری راین و 2000گزی راه شوسۀ بم به جیرفت. دارای 30 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ)
دل روشن و بی غل و غش و دور از و ناراستی:
بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه
دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بسیار تلخ و دارای تلخی. (ناظم الاطباء). ناگوار. سخت و رنج آمیز:
جهان زهر است و خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش.
نظامی.
گلابم گر کنم تلخی چه باک است
گلاب آن به که او خود تلخناک است.
نظامی.
این شربت اگرچه تلخناک است
ساقیش چو عشق شد چه باک است.
نظامی.
آنگه از آنجا گرینده بدر آمد و رفت بیرون و تلخناک زارزار گریست. (ترجمه دیاتسارون ص 342، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی از دهستان جره است که در بخش مرکزی شهرستان کازرون واقع است و 113 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تُ گُ وَ)
دهی از دهستان شاپور است که در بخش مرکزی شهرستان کازرون واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَلْ لُ مَنْ نَ)
قلعه ای به شام نزدیک معرهالنعمان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام گیاهی است که دانه های آن را بنشن نامند. (از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
پریشان، (غیاث اللغات) (آنندراج)، از اتباع و مبدل تارمار است، رجوع به تارمار و تار و مار و تال و مال شود
لغت نامه دهخدا
(پُ لِ)
منصب رئیس سپاهیان در یونان قدیم
لغت نامه دهخدا
(پُ لِ مَ)
موضعی است به حوالی سمرقند. (حبیب السیر چ طهران جزء 3 از ج 3 ص 287)
لغت نامه دهخدا
ناگوار، سخت، تعبناک، بسیار تلخ
متضاد: شهدآمیز، شهدآلود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جسمی گوی مانند که میانه ی چرخ نخ ریسی قرار دارد و از ادوات
فرهنگ گویش مازندرانی
کلوخه ی نمک، نمک سنگی
فرهنگ گویش مازندرانی
سرک کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دلیماج، مترجم، محرم راز، رفیق
فرهنگ گویش مازندرانی
دارای باطن پاک، خوش ضمیر
فرهنگ گویش مازندرانی
انگشت کوچک دست انسان
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی است، بوته ای که بسیار سمی است
فرهنگ گویش مازندرانی
سرپناه وسیع برای دام ها، چادرهای بزرگ صحرایی که برای پذیرایی
فرهنگ گویش مازندرانی
مار دیو، عجوزه –زن بسیار زشت
فرهنگ گویش مازندرانی
کیسه حمام، دامن گشاد، شورت و شلوار
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله ی ماده
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو تازه زاییده، ترکه ای برای شکار پرندگان که در زمین تعبیه شود، چوب اصلی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی علف که به پشم احشام می چسبد چسپک
فرهنگ گویش مازندرانی
رمه ی گم شده
فرهنگ گویش مازندرانی
لاوک بزرگ، ظرف بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی
کنده ی هیزم آتش دار در اجاق هیزمی برای انتقال به محل دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
آتش را به چیزی مالیدن، آتش را به چیزی نزدیک کردن، محل بر
فرهنگ گویش مازندرانی
چماق، چوب دستی
فرهنگ گویش مازندرانی